هفت روز مانده ب آتش!!
من از آبان می آیم!هفت روز مانده ب آتش،
از پاییزی که فقط سه مداد دارد برای نقاشی،سرخ و نارنجی و زرد…
میان بغض تولد لحظه های بی قرارم همیشه کسی است برای آمدن که هرگز نیامده
و من به پاییز قول داده ام که اگر او بیاید حتما مداد رنگی هایی که کم دارد برای نقاشی
برایش خواهم آورد.
تا بهار دیگر دلش را نسوزاند با رنگ!
و او دلش به این خوش است که روزی مدادی خواهد داشت ازجنس طلایی دردهای بر باد رفته اش…
آمدنش را با دعا و بوسه وسنگ فرش مرمری از عشق به انتظار می نشینیم…
از حالا تا او بیاید من شاعری می کنم و پاییز نقاشی.
مریم تو…
دل من
کوچه...
آقا شرمنده ام...
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟؟
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟؟
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی؟؟
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بال پروانه ی من چه کردی؟؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من چه کردی؟؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفرکرده با خانه ی من چه کردی؟؟
جهان من از گریه است خیس باران
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟؟
- مریم تو…
رقیه بنت الحسین.علیه السلام.
چند روزی است غمی سخت
دلم را برده…
هاتفی داد ندا: پنج صفر نزدیک است…
ایام شهادت ام البکا.بی بی رقیه خاتون تسلیت باد.
یا بدم المظلوم الحسین
پروانه های مرده
دلنوشته
به نام غریبی که غریبانه دوستش دارم
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من،نه اینکه مرا شعر تاره نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است.
نمی سوختیم
نمی گریستیم
و نمی مردیم اگر سنگ نبودیم…
صدایی که می آمد صدای که العطش بود و صدای حل من ناصر ینصرنی حسین…
گوشی سمیع نبود تا سوز نینوا را به ساز بنشیند.
نمیدانم کجاست :
آن واژه ای که ترجمان احساسات باشد و راز دل را فاش سازد…
کاش میشد گفت از درد درون
دردی که هیچ درمانی ندارد…
کاش میشد گفت ازخزان،خزانی که هیچ بهاری ندارد…
نگین خاتم در سرزمین ماتم
یا قلب صبور زینب.س.
یاسین بی سر
نعل تازه
می روم
در پی فصل بهاری که خدا می داند
می روم تا به بهاری ک خدا می داند
دود در بستر شهر است چه باید بکنم
مانده ام زیر غباری که خدا می داند
قایقی ساخته ام با پر قوها ارام
می روم سمت قراری که خدا می داند
خنده ها مال خودت گریه برایم کافیست
بنشین پای مزاری که خدا می داند…